رستم زال
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
شهر یا استان یا منطقه: *کردی
منبع یا راوی: م. ب. رودنکو ترجمه کریم کشاورز
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۵ - ۵۲
موجود افسانهای: دیو - هیولا - سیمرغ - هنگرمن دیو
نام قهرمان: زال - رستم - بدران - قنبر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: قرال کافر
برای ایرانیان، «رستم» پهلوانی اسطورهای و نماد زورمندی، سلحشوری و میهندوستی است. او به نوعی در باور ایرانیان پهلوانی اهورایی است که نمایندگان اهریمن (دیو و اژدها و...) را میکشد.روایت «رستم زال»، با روایت معروف شاهنامه از این پهلوان و خاندانش متفاوت است. روایت رستم زال با استفاده از برخی اسامی مثل: «رستم»، «زال» و «روادبه» و همچنین به کار بردن تک و توک حوادث زندگی رستم، مثل تولد غیر معمولش ساخته شده است. در اصل این روایت ترکیبی است از روایات مختلف که برخی از آنها مستقلا یک روایت هستند.شیوه نقالی روایت نیز در جاهای مختلف نشان داده است.خلاصه روایت «رستم زال» را مینویسیم.
وقتی زال و خواهرش یتیم شدند، کسی را نداشتند. دست هم را گرفتند و راه افتادند. رفتند تا به سرزمین قرال کافر رسیدند. کنار حصار شهر نشستند و خوابشان برد. در این موقع وزیر قرال کافر چشمش به آنها افتاد، فهمید که مسلمانند. رفت پیش قرال کافر و گفت: «دو کودک مسلمان به شهر ما وارد شدهاند با آنها چه کار کنیم؟». قرال کافر گفت: «هر دو را بکش تا از مسلمانان نسلی نماند.». وزیر گفت: «آنها دو کودکند و چیزی سرشان نمیشود، بهتر است بزرگشان کنیم روزی به کارمان میخورند.» قرال قبول کرد. دو کودک را تا پانزده سالگی بزرگ کردند. روزی قرال کافر گفت: «پسر را پیش من بیاورید و دختر را به اندرونی ببرید.» وقتی قرال کافر زال را دید نزدیک بود عقل از سرش بپرد. از بس قویهیکل بود. قرال کافر زال را به قنبر که سرکرده پهلوانانش بود سپرد. هر وقت قنبر به جنگ میرفت زال را هم با خود میبرد. در سرزمین قرال کافر، شهری نزدیک ساحل بود. روزی خبر آوردند که در آن شهر، جانور مهیبی پیدا شده که مردم را میکشد و به دریا میاندازد. قرال گفت: «هر کس آن جانور را شکست بدهد، شهر ملک او خواهد شد.» همه پهلوانان در فکر فرو رفتند و آنقدر چپق کشیدند که از خاکستر توتونهایشان کوهی درست شد. زال قبول کرد که به جنگ جانور برود. ساز و برگ جنگ برداشت و دست خواهرش را گرفت و راه افتاد. رفتند تا به آن شهر رسیدند. بعد زال به دریا رفت و سه شب با جانور مشغول جنگیدن بود. صبح شب سوم زال جانور را بر زمین زد و خنجر کشید تا سرش را از تن جدا کند. ناگهان جانور به سخن آمد و گفت: «ای زال مرا نکش. پوستم را پاره کن.» زال پوست جانور را درید، قسمتی از اندام یک زن پیدا شد. زال روی سنگی نشست و گفت: «خاک بر سرم سه شب با یک زن میجنگیدهام و باز خود را مرد میدانم!!» رودابه که نام آن زن بود پوست را درید و به دختر چهارده سالهای مبدل شد و کنار زال نشست و گفت: «ای زال غصه نخور، آخر من دختر شاه پریان هستم. در کودکی پستان مادرم را گاز گرفتم. مادرم مرا نفرین کرد تا من به شکل جانور عجیبالخلقهای در بیایم. او گفت که فقط زال بر من چیره میشود. حالا باید با من ازدواج کنی.» زال رودابه را به دکانی برد و به تنش لباس پوشاند. دختر چنان زیبا بود که به ماه و خورشید میگفت در نیا که من درآمدم. زال و رودابه ازدواج کردند و سپس راه افتادند تا به قرال کافر خبر دهند. زال نگران بود، رو کرد به رودابه و گفت: «تو خیلی زیبا هستی من میترسم که قرال تو را ببیند و بخواهد که از من بگیردت. من تنها هستم و آنها خیلی زیاد رودابه گفت: «نگران نباش» وقتی به حضور قرال کافر رسیدند قرال دید زال با خود، زنی زشت و ترسناک آورده است. زال به رودابه نگاه کرد، او هم ترسید. قرال کافر به زال گفت: «این جانور را زودتر از اینجا ببر.» زال گفت: «من میخواهم به آن شهر بروم. همه مردم را خبر کن تا هر کس دوست داشت با من بیاید.»قرال کافر مردم را حاضر کرد. قنبر خواست که با زال برود. پهلوانان هم که دیدند سرکردهشان به طرف زال رفته آنها هم با زال همراه شدند. جنگی میان قوال کافر و زال در گرفت قرال شکست خورد. زال و لشگریانش کلیساها را خراب کردند و به جای آن مسجد ساختند. بعد زال و هواخواهانش به شهر خود رفتند. آنجا زال خواهرش را به عقد قنبر درآورد. چند سال گذشت رودابه همسر زال موقع زایمانش شد. اما بچه نمیآمد. زال به سراغ سیمرغ رفت. سیمرغ گفت: «رستم در شکم رودابه است و شرم دارد که از راه معمولی خارج شود. شمشیرت را بردار و پهلوی رودابه را بشکاف، بعد رستم را بیرون بیاور و زخم را بدوز. من به تو یک پر میدهم، آن را در آب فرو کن و به زخم بکش، فوری خوب میشود.» زال به دستور سیمرغ عمل کرد و رستم به دنیا آمد. رستم به زودی بزرگ شد. او از همه پهلوانان قویتر بود. طوری که همه پهلوانان به زیر فرمان او درآمدند. زال و قنبر دختری را به عقد رستم در آوردند و بساط عروسی برپا کردند. یک ماه از عروسی رستم گذشته بود که با قنبر به شکار رفتند، به کوهی رسیدند. رستم گفت بیا بالای این کوه برویم. قنبر گفت: «برویم آنجا چه کنیم؟ بهتر است به جای دیگر برویم.» رستم اصرار کرد و قنبر پذیرفت. با هم بالای کوه رفتند. دیدند همه جا پر از گل و سنبل است. شکاری زدند و کبابی خوردند. رستم دراز کشید و خوابید اما قنبر بیدار ماند. شب که شد، قنبر دید اژدهایی جلوی خیمهاشان است. شمشیر کشید و به سوی اژدها رفت. اژدها یک نفس عمیق کشید و قنبر را به دهانش فرو برد، اما شمشیر قنبر دهان او را شکافت و پایین رفت تا اینکه اژدها به دو نیم شد. قنبر گوشهای اژدها را برید و در جیب گذاشت. شب بعد باز رستم خوابید و قنبر بیدار ماند. این بار یک دیو به سراغشان آمد. قنبر او را هم کشت و گوشهایش را برید و در جیب گذاشت و به خیمه بازگشت. صبح قنبر به رستم گفت: «باید از اینجا برویم.» رستم قبول نکرد. قنبر رنجید و رفت و رفت تا خیمه رستم از دیدش خارج شد. همانجا خیمهای زد و به استراحت پرداخت. رستم شب خوابید. نیمههای شب دیو مهیبی که نامش هنگرمن بود، آمد و رستم و خیمه و زمینی که خیمه روی آن قرار داشت برداشت و گرفت کف دستش. بعد هم رستم را جادو کرد طوری که نمیتوانست دست و پایش را تکان بدهد. رستم چشم باز کرد دید کف دست دیو است. هنگرمن پرسید: «کجا بیندازمت؟ در آخر زمین، آنجا که پادشاهی کافران است یا در قعر دریا خاکت کنم؟» رستم گفت: «مرا در ته دریا خاکم کن.» هنگرمن رستم را برد در ته زمین در سردابی زندانی کرد و به دست و پایش زنجیر بست و رفت. هنگرمن هفت روز در خواب بود و هفت روز بیدار قنبر صبح از خواب برخاست و به سراغ رستم رفت. اما دید نه خیمهای هست و نه رستمی. ناچار به کاخ زال برگشت و همه ماجرا را برای زال تعریف کرد. غیبگویان جای رستم را به زال گفتند. بدران پسر قنبر وقتی فهمید که پدرش رستم را تنها گذارده است، قسم خورد که پدرش را بکشد. قنبر از ترس در جایی پنهان شد. بدران سوار بر اسب شد تا رستم را پیدا کند. رفت و رفت تا وارد شهری شد که قرال کافر در آن حکومت میکرد. به منزل پیرزنی وارد شد. شب روی بام خوابید، دید چند بار هوا روشن شد مثل روز و باز تاریک شد مثل شب. صبح از پیرزن ماجرا را پرسید. پیرزن گفت: «این کار گورمیلک دختر قران کافر است. او رویش به هر طرف باشد آنجا روشن میشود. بدران را دوست دارد. حتماً بدران همین دوروبرها آمده است.». بدران خود را به پیرزن معرفی کرد و از او خواست تا به دختر قرال کافر خبر آمدن او را بدهد. بعد مشتی زر به پیرزن داد. پیرزن خبر به گورمیلک برد. او گفت: «بگو نصف شب نزد من بیاید.» یک ماه بدران هر شب نزد گور میلک میرفت تا اینکه قرال کافر خبردار شد. دستور داد گودالی جلوی در اتاق گورمیلک کندند. وقتی بدران میخواست از اتاق خارج شود توی گودال افتاد. پهلوانان او را گرفتند و در چاه هشتاد گز انداختندش. به دستور قرال کافر سر گور میلک را هم تراشیدند و وارونه بر خر سوارش کردند و در شهر گرداندنش.زن رستم پسری زایید نامش را ارنج نهادند. ارنج بزرگ شد و به پانزده سالگی رسید و سراغ پدرش را گرفت. زال ماجرای پدرش را برای او تعریف کرد. ارنج سلاح برداشت و سوار بر اسب شد و حرکت کرد. رفت و رفت تا به شهری رسید به خانهی پیرزنی رفت اما نتوانست شب بخوابد. برخاست و از خانه بیرون رفت. در راه به دیوی برخورد، او را کشت و گوشهایش را برید و در جیبش گذاشت و به خانه پیرزن برگشت. صبح وقتی پادشاه فهمید که ارنج دیو را کشته است میخواست دخترش را به عقد او درآورد. ارنج گفت: «بگذار عجالتاً حلقه نامزدی من در انگشت دخترت باشد تا بعد.» سوار بر اسب شد و راه افتاد. رفت تا به شهری رسید در خانهای را کوبید پیرزنی در را باز کرد. ارنج به خانه پیرزن رفت. پیرزن سفره انداخت و شام خوردند. ارنج آب خواست. پیرزن گفت: «در این شهر آب پیدا نمیشود. اژدهایی جلوی آب خوابیده، هر جمعه باید یک دختر باکره و دیگی پر از پلو و گاو نری بریان برای او ببرند. تا وقتی او مشغول خوردن است مردم میتوانند آب بردارند.» صبح ارنج رفت و اژدها را کشت شاه میخواست دخترش را به عقد او در آورد ارنج گفت: «من فقط جای هنگرمن دیو را میخواهم بدانم.» پادشاه چنین اسمی را نشنیده بود اما او را راهنمایی کرد تا به مکان سیمرغ برود و از او راهنمایی بخواهد. ارنج حلقهای به دست دختر پادشاه کرد و حرکت کرد تا به مکان سیمرغ رسید. دید اژدهایی از درخت بالا میرود تا بچههای سیمرغ را بخورد، شمشیر کشید و اژدها را کشت. سیمرغ وقتی آمد و فهمید که بچههایش را نجات داده خوشحال شد. پسر از او جای هنگرمن دیو را پرسید. سیمرغ گفت: «به کنار دریا برو تا من بیایم.» ارنج به کنار دریا رفت، دید چوپانی گلهای را میچراند، چوپان که نامش زرزان بود وقتی دانست که ارنج دنبال چه چیزی است گفت: «برو آن سنگی که کنار دریاست برگردان، لگامی میبینی آن را بردار و پنهان کن. وقتی به آن سوی دریا رفتی کاخی میبینی که از آن هنگرمن دیو است. اکنون هنگر من خوابیده و تا چهار روز دیگر هم در خواب است. پایش را زخمی کن و رویش نمک بریز. وقتی بیدار شد، لگام را به او نشان بده. به قاطری تبدیل میشود. رستم در سرداب در بند است. سیمرغ که آمد، پسر را برداشت و به آن سوی دریا برد. بعد پری به او داد و گفت: «هر وقت به من نیاز داشتی پر را به سنگ بزن من حاضر میشوم.» ارنج همانگونه که چوپان گفته بود عمل کرد. هنگرمن به صورت قاطری درآمد. ارنج افسار به او زد و به درختی بست و خودش به سرداب رفت. رستم وقتی کاخ هنگرمن را خراب کرد، سوار بر قاطر شد. ارنج هم پر را به سنگ زد و سیمرغ حاضر شد. رستم با قاطر از راه خشکی رفت و ارنج و سیمرغ از هوا و از روی دریا. رستم و ارنج به شهری رسیدند که ارنج، دیو را کشته بود. دختر را عقد کردند و با جهیزیه فراوان با ارنج همراه کردند. بعد به شهری رسیدند که ارنج اژدها را کشته بود، آنجا هم دختر پادشاه را به عقدش در آوردند و روانهاش کردند. ده سال گذشته بود. زال دید خبری از ارنج و بدران و رستم نشد. راه افتاد و به شهری رسید که بدران در چاه محبوس بود. رستم و ارنج هم به آنجا رسیدند و همدیگر را دیدند و خوشحال شدند. روزی خیرات دادند. گورمیلک آمد و گفت: بدران توی سیاهچال گرسنه است قدری نان به من بدهید. آنها جای بدران را یافتند و نجاتش دادند. وقتی بدران نجات یافت گفت: «من قسم خوردهام و باید قنیر را بکشم.» گفتند حالا که قسم خوردهای گرزی را با دست چپ به سوی او پرتاب کن اگر او را کشت که هیچ اگر هم به او نخورد، دیگر گذشت کن قبول کرد گرز را انداخت اما به قنبر نخورد. پدر و پسر با هم آشتی کردند. بعد هم برای بدران و گورمیلک مجلس عروسی برپا کردند.